داغ سنگین
بغضها، ابر میشوند و ابرها باران.
کوچه ها دلتنگ، کوچه ها تاریک، آینه ها غرق در غبار؛ انگار این روزهای پس از تو، سرنوشت تمام پیشانی ها را سیاه نوشته اند.
زخم نبودنت را سر بر کدام دیوار باید گریه کرد؟ تمام پیرهن ها بوی غربت گرفته اند.
این روزها آشنایی غریب، فرزند مهربانی غریب و پدر آشنایی غریب تر، با خاک وداع میکند.
پرنده ها، نام تو را غریبانه دهان به دهان میخوانند تا دورترین شاخه هایی که به آسمان میرسند. بارانهای موسمی، هوای مسموم روزهای بعد از تو زیستن را زار زار میگریند. این روزها چقدر پرنده یتیم، به میله های قفس خو گرفته اند! چقدر پنجره ها از ماه دور شده اند! چقدر آسمان بعد از تو بی ستاره شده است! بعد از تو تمام جاده ها سنگ شده اند و قدم ها سنگ.
هیچ راهی برای به تو رسیدن نیست. دیگر صدای دعاهای نیمه شبت، لالایی آرام دلتنگی هایمان نیست.
حتی رودها بعد از تو، سرِ زنده ماندن ندارند. جای شک نیست اگر زمین کویر شود در این روزهایی که دریای وجودت را گم کرده ایم.
حتی کلمات نمیدانند داغ سنگین جدایی را چگونه به دوش بکشند. همه شعرهای بلند، بعد از تو به مرثیه ختم میشوند.
بوی غربت، بیت بیت شعرها را لبریز کرده است.
هیچ آوازی بعد از تو شنیدن ندارد. دیریست که سایه ها و دیوارها با هم قهر کرده اند و شبها، ماه با هیچ پنجره ای هم کلام نمیشود و ستاره ها در بسترهای خمار خواب نمیخزند.
کاش میشد جهان بعد از تو در سیل اشک هایمان غوطه ور شود!
کاش میشد ابرها، نبودنت را گریه کنند تا سیل، روزهای بعد از تو را با خود بشوید و ببرد.
عباس محمدی